سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خداوند سبحان، مال را به کسانی که دوست یادشمن دارد می بخشد؛ ولی دانش را جز به کسی که دوست دارد نمی بخشد [امام علی علیه السلام]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :3
بازدید دیروز :0
کل بازدید :5009
تعداد کل یاداشته ها : 8
103/9/4
7:18 ع
یکشنبه 103 آذر 4
مشخصات مدیروبلاگ
 
رهگذر[23]

خبر مایه
بایگانی وبلاگ
 
تیر 91[1]
لوگوی دوستان
 

    این یه جریان واقعیه که برا من اتفاق افتاده :هر سال توی ماه رمضون معمولا یه اتفاق خوب برای من می افتاد .که حس می کردم از برکت این ماهه. پارسال اواخر ماه رمضون خوابی دیدم که مرده بودم.( من خوابمو هیچ وقت جایی باز گو نمیکنم و توی این نزدیک به یکسال هم نگفتم به کسی.ولی خوب اینجا توی محیط مجازی شاید خالی از اشکال باشه..!)صبح که بیدار شدم هق هق گریه می کردم(انا لله و انا الیه راجعون).پیش خودم گفتم این اتفاق آخرین و بهترین اتفاق  ممکن میتونه باشه . چند روز مدام گریه میکردم و منقلب بودم.. نه از ناراحتی. و نه از ترس .خیلی حس خوبی داشتم. نه اینکه خیلی به خودم مطمین باشم  نه اصلا .که رو سیاهم .ولی خوشحال بودم که بی خبر و نا غافل نمیرم وندایی داده شده که وقت رفتنه(واین خودش بزرگترین لطف الهی بود[وحاسبو قبل ان تحاسبوا]) و اینکه با بیشتر موندنم بار گناهم سنگینتر نمیشه.پررویی و جسارت و امید به رحمت و بخشش خدا هم بود . و توی این 33 سال دنیا رو هم با همه تلخیها و شیرینیاش کامل مز مزه کرده بودم وتعلق مادی و معنوی انچنانی هم نداشتم.نه زنی و نه بچه ای .تو این مدت زنگی همیشه سرم تو کار خودم بودواگه خیری ازمون به کسی نرسیده بود سعی میکردم که لااقل شر و آزاری هم به کسی نرسونم.راستش حس خیلی بی نظیر  و وصف ناپذیری داشتم.وصیت ناممو نوشتم و حساب همه چیزای نداشتمو مشخص کردم. که بودنمون خیری به  پدر و مادر و اقوام و دوست آشنا نرسونده  نبودنمون هم منجر به اختلاف سر این مسایل ما ترک نشه وبرامون لعن و نفرین ما تاخر نکنند. حساب جزییترین چیزا رو نوشتم مهر و امضا و اثر انگشت زدم.  

  پیاده آمده بودم پیاده خواهم رفت.....تمام آنچه ندارم نهاده خواهم ...                                 

     بیشتر از همه غصه مادرمو می خوردم که ناراحت من میشه. وصیت کرده بودم دوستش دارم و بهترین مادر دنیا بوده برام و گریه نکنه. بین مردم که راه می رفتم سبکتر از همشون  بودم هموزن یک قاصدک. دیگه هیچ دغدغه و استرس دنیایی تو وجودم نمونده بود. داشتم زلال میشدم .تو دل خودم می گفتم ما که رفتیم دنیا  و همه نعمتا و لذتهاش ارزونی همتون! اولش خیلی یقین داشتم که توی همون ساعات اولیه میرم واقعا چشم انتظار اومدن پیک خدا بودم.هر روز که  بیدار میشدم چشامو باز میکردم منتظر دیدن طلوع خورشید نبودم... چشم انتظار موندیم.... روزها گذشت... و هفته ها...کسی نیومد دنبالمون دستمونو بگیره ببره.دیریست که دلدار پیامی نفرستاد....صد نامه فرستادم و آن شاه سواران پیکی ندوانید و سواری نفرستاد. هر چند سالها هم بگذره همش دمی کوتاه و آنی بیش نیست . پاییز و زمستون و بهار هم اومد و رفت... ما هم خوش به حالمون نشد.دو باره کم کم همون آدم سنگین و ضمخت همیشگی دارم میشم.خلاصه ما موندیم و دلتنگی و غربت.... و باری که اسمونها نتونست  تحمل کنه هنوز بر گرده ماست.یک سال دیگه گذشت و ما هنوز اسیر حصار تن و زندان دنیاییم. خدا رو چه دیدی . ماه رمضون باز نزدیکه...  

دلبر که جان فرسود از او کام دلم نگشود از او  

                               نومید نتوان بود از او باشد که دلداری کند                             

  نوبتی هم که باشه ، شاید نوبت ما شده باشه دیگه... 

 (اینما تکونو یدرککم الموت ولو کنتم فی بروج مشیده)

 


91/4/13::: 9:32 ص
نظر()