همیشه دمِ رفتنها سخت است. انگار دل آدم را از جایش در می آورند. روح را هزارپاره میکنند. انگار که دست میاندازند و همه گرما و شادی و آرامش را از وجود آدم بیرون میکشند.
* * *
دم رفتن بود. وقت دل کندن. باید دل میکندم و میگذاشتم برود و خودم میماندم به انتظار کسی که هیچ با دلم نبود.
نمیرفت. نرفت. دل رفتن نداشت. بفهمی نفهمی هولش دادم. دلش میشکست. از چشمهایش معلوم بود. گفت میروم گوشه ای به تماشا، تا وقت رفتنت. التماسش میکردم. با نگاه. که برو. برو دل بسپار به گرمای آتشی که چشم به راهت است. او اما رفتنی نبود. دورتر از من، میان پله های مترو… آنجا که باد هزار بار سردتر است و هزاربار بی رحم تر… همانجا ایستاد. نگاهم کرد. منتظر. یک ربع گذشت. یک سال… برف آمد، روی شانه هایمان نشست. آدم ها آمدند و رفتند. بهار شد، دوباره سرما، دوباره سوز. دوباره ابر. دوباره اشک… ماند. انقدر ماند که وقت رفتنِ من هم شد. بعد نگاهم کرد. دور شدنم را. مرا که میل ماندن داشتم. مرا که پا کشان میرفتم و دلم را همان میان خیابان رها کرده بودم.
***
اینها که شدهاند ملامتگران عشق، همینها را هم اگر کسی با این چشمهای عاشق نگاهشان کند، تاب نمی آورند. دل میدهند. دل میبازند. زندگی میبازند.