[ و از سخنان آن حضرت است ، چون کسى از او پرسید : « رفتن ما به شام به قضا و قدر خدا بود ؟ » پس از گفتار دراز ، و این گزیده آن است : ] واى بر تو شاید قضاء لازم و قدر حتم را گمان کرده‏اى ، اگر چنین باشد پاداش و کیفر باطل بود ، و نوید و تهدید عاطل . خداى سبحان بندگان خود را امر فرمود و در آنچه بدان مأمورند داراى اختیارند ، و نهى نمود تا بترسند و دست باز دارند . آنچه تکلیف کرد آسان است نه دشوار و پاداش او بر کردار اندک ، بسیار . نافرمانیش نکنند از آنکه بر او چیرند ، و فرمانش نبرند از آن رو که ناگزیرند . پیامبران را به بازیچه نفرستاد ، و کتاب را براى بندگان بیهوده نازل نفرمود و آسمان‏ها و زمین و آنچه میان این دو است به باطل خلق ننمود . « این گمان کسانى است که کافر شدند . واى بر آنان که کافر شدند از آتش . » [نهج البلاغه]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :3
بازدید دیروز :0
کل بازدید :5165
تعداد کل یاداشته ها : 8
04/1/11
8:32 ع
دوشنبه 04 فروردین 11
مشخصات مدیروبلاگ
 
رهگذر[23]

خبر مایه
بایگانی وبلاگ
 
تیر 91[1]
لوگوی دوستان
 

 

همیشه دمِ رفتن‏ها سخت است. انگار دل آدم را از جایش در می آورند. روح را هزارپاره می‏­کنند. انگار که دست می­‏اندازند و همه گرما و شادی و آرامش را از وجود آدم بیرون می­‏کشند.

* * *

دم رفتن بود. وقت دل کندن. باید دل می‏کندم و می‏گذاشتم برود و خودم می‏ماندم به انتظار کسی که هیچ با دلم نبود.

نمی‏رفت. نرفت. دل رفتن نداشت. بفهمی نفهمی هولش دادم. دلش می‏شکست. از چشمهایش معلوم بود. گفت می‏روم گوشه ای به تماشا، تا وقت رفتنت. التماسش میکردم. با نگاه. که برو. برو دل بسپار به گرمای آتشی که چشم به راهت است. او اما رفتنی نبود. دورتر از من، میان پله های مترو… آنجا که باد هزار بار سردتر است و هزاربار بی رحم تر… همانجا ایستاد. نگاهم کرد. منتظر. یک ربع گذشت. یک سال… برف آمد، روی شانه هایمان نشست. آدم ها آمدند و رفتند. بهار شد، دوباره سرما، دوباره سوز. دوباره ابر. دوباره اشک… ماند. انقدر ماند که وقت رفتنِ من هم شد. بعد نگاهم کرد. دور شدنم را. مرا که میل ماندن داشتم. مرا که پا کشان میرفتم و دلم را همان میان خیابان رها کرده بودم.

***

اینها که شده‏اند ملامتگران عشق، همین‏ها را هم اگر کسی با این چشمهای عاشق نگاهشان کند، تاب نمی آورند. دل می‏­دهند. دل می‏بازند. زندگی می‏بازند.


 


91/6/7::: 6:30 ع
نظر()