همیشه دمِ رفتنها سخت است. انگار دل آدم را از جایش در می آورند. روح را هزارپاره میکنند. انگار که دست میاندازند و همه گرما و شادی و آرامش را از وجود آدم بیرون میکشند.
* * *
دم رفتن بود. وقت دل کندن. باید دل میکندم و میگذاشتم برود و خودم میماندم به انتظار کسی که هیچ با دلم نبود.
نمیرفت. نرفت. دل رفتن نداشت. بفهمی نفهمی هولش دادم. دلش میشکست. از چشمهایش معلوم بود. گفت میروم گوشه ای به تماشا، تا وقت رفتنت. التماسش میکردم. با نگاه. که برو. برو دل بسپار به گرمای آتشی که چشم به راهت است. او اما رفتنی نبود. دورتر از من، میان پله های مترو… آنجا که باد هزار بار سردتر است و هزاربار بی رحم تر… همانجا ایستاد. نگاهم کرد. منتظر. یک ربع گذشت. یک سال… برف آمد، روی شانه هایمان نشست. آدم ها آمدند و رفتند. بهار شد، دوباره سرما، دوباره سوز. دوباره ابر. دوباره اشک… ماند. انقدر ماند که وقت رفتنِ من هم شد. بعد نگاهم کرد. دور شدنم را. مرا که میل ماندن داشتم. مرا که پا کشان میرفتم و دلم را همان میان خیابان رها کرده بودم.
***
اینها که شدهاند ملامتگران عشق، همینها را هم اگر کسی با این چشمهای عاشق نگاهشان کند، تاب نمی آورند. دل میدهند. دل میبازند. زندگی میبازند.
و اما امروز شنبه با یارب العالمین شروع کردیم. .یه مختصری از چند روز پیش بگم.چهارشنبه گذشته 40 هزار تومان به حساب مادرم ریختم که به خواهرزادهام بده و یه 50 هزار تومان هم مجزا ریختم به حساب خواهر زاده بزرگترم برا اینکه کمک خرجی باشه براشون.(یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُواْ أَنفِقُواْ مِمَّا رَزَقْنَاکُم مِّن قَبْلِ أَن یَأْتِیَ یَوْمٌ لاَّ بَیْعٌ فِیهِ وَلاَ خُلَّةٌ وَلاَ شَفَاعَةٌو...) اس زدم که بهش بگم . گفت حرم بود و برام دعا کرده. برادر کوچیکترم که چند ماهه عقد کرده و خونه اجاره کرده. که عروسمون یه نمه ازش گله داشته به خواهرم گفته بود . که خواهرم هم از اخلاق برادرم ناراحت بود. زنگ زد از من خواست که باهاش صحبت کنم و نصیحتش کنم. منم نه همون موقع بلکه یکی دو روز بعد باهاش صحبت کردم. قرار گذاشتن که یه سفر مشهد برن و زندگیشونو زیر یک سقف قبل از ماه رمضون شروع کنن. به من گفتن و نظر منو خواستن. منم گفتم یه سفره بزار هوایی برن یه خاطره خوب بمونه براشون. خودم پیگیر شدم و جمعه دیروز اینترنتی خیلی گشتم تا بلیط براشون بگیرم که هیچ کدوم از پروازا جا نداشت. امروز شنبه صبح از یه اژانس معتبر(ساحل گشت)که اشنایی مختصری با ما داشت خواستم بلیط جور کنه که اونجا هم چک کردن اولش میگفت جا نداره. یه نمه پس و پیشش کردیم بالاخره جور کرد. قرار شد دوشنبه ساعت 12:30 از مهر اباد پرواز کنن و پنج شنبه عصر 13:55 بر گردن.ان شالله. بلیطشونو گرفتم و خودم هزینشو دادم معادل 316000 تومان. قرار شد شماره پرواز و بقیه مشخصاتو فکس کنم براشون توی قم. زنگ زدم که عصری مشغول خرید بودن .و گذاشتیم برا یه وقت دیه. دیروز و پریروز که تعطیل بود استفاده خوبی نکردم و بیشترش استراحت کردم.تو این چند روز یه مقدار از مبالغ شارژ و پولای دیگه رو جمع کردیم . شارژ طبقه دوم و احد 1 معادل 175000 تومان و پول تابلو معادل 80هزار تومان. شارژواحد 1 طبقه هفتم معادل 175 هزار تومان بدون پول تابلو. پول تابلو واحد دو طبقه 4 که هم شاررژمعوقه و هم شارژ سه ماهه دوم و هم یه تابلو دیگه بدهکار است. امروز شنبه هم پول تابلو و نیز شارژ واحد سه طبقه دوم جمعا معادل 370هزار تومان دریافت شد. می خواست سیصد هزار تومان از پانصد هزار تومان بازسازی اسانسور را هم بدهد که نگرفتم و گفتم یکجا و یکباره بدهد بهتره تا حساب و کتابا به هم نریزه..عصری زنگ زدم به گوشی پدرم که مادرم بر داشت و باهاش صحبت کردم. و با پدرم که دوره نقاهتو به سر میبره و خدا رو شکر خوب بودند. مادرم گفت بعد از بازگشت برادرم و عروسش از مشهد یه جشن ساده میگیرن و اسباب و جهیزیه رو منقل میکنن.شاید برم بر آخر هفته ...
این یه جریان واقعیه که برا من اتفاق افتاده :هر سال توی ماه رمضون معمولا یه اتفاق خوب برای من می افتاد .که حس می کردم از برکت این ماهه. پارسال اواخر ماه رمضون خوابی دیدم که مرده بودم.( من خوابمو هیچ وقت جایی باز گو نمیکنم و توی این نزدیک به یکسال هم نگفتم به کسی.ولی خوب اینجا توی محیط مجازی شاید خالی از اشکال باشه..!)صبح که بیدار شدم هق هق گریه می کردم(انا لله و انا الیه راجعون).پیش خودم گفتم این اتفاق آخرین و بهترین اتفاق ممکن میتونه باشه . چند روز مدام گریه میکردم و منقلب بودم.. نه از ناراحتی. و نه از ترس .خیلی حس خوبی داشتم. نه اینکه خیلی به خودم مطمین باشم نه اصلا .که رو سیاهم .ولی خوشحال بودم که بی خبر و نا غافل نمیرم وندایی داده شده که وقت رفتنه(واین خودش بزرگترین لطف الهی بود[وحاسبو قبل ان تحاسبوا]) و اینکه با بیشتر موندنم بار گناهم سنگینتر نمیشه.پررویی و جسارت و امید به رحمت و بخشش خدا هم بود . و توی این 33 سال دنیا رو هم با همه تلخیها و شیرینیاش کامل مز مزه کرده بودم وتعلق مادی و معنوی انچنانی هم نداشتم.نه زنی و نه بچه ای .تو این مدت زنگی همیشه سرم تو کار خودم بودواگه خیری ازمون به کسی نرسیده بود سعی میکردم که لااقل شر و آزاری هم به کسی نرسونم.راستش حس خیلی بی نظیر و وصف ناپذیری داشتم.وصیت ناممو نوشتم و حساب همه چیزای نداشتمو مشخص کردم. که بودنمون خیری به پدر و مادر و اقوام و دوست آشنا نرسونده نبودنمون هم منجر به اختلاف سر این مسایل ما ترک نشه وبرامون لعن و نفرین ما تاخر نکنند. حساب جزییترین چیزا رو نوشتم مهر و امضا و اثر انگشت زدم.
پیاده آمده بودم پیاده خواهم رفت.....تمام آنچه ندارم نهاده خواهم ...
بیشتر از همه غصه مادرمو می خوردم که ناراحت من میشه. وصیت کرده بودم دوستش دارم و بهترین مادر دنیا بوده برام و گریه نکنه. بین مردم که راه می رفتم سبکتر از همشون بودم هموزن یک قاصدک. دیگه هیچ دغدغه و استرس دنیایی تو وجودم نمونده بود. داشتم زلال میشدم .تو دل خودم می گفتم ما که رفتیم دنیا و همه نعمتا و لذتهاش ارزونی همتون! اولش خیلی یقین داشتم که توی همون ساعات اولیه میرم واقعا چشم انتظار اومدن پیک خدا بودم.هر روز که بیدار میشدم چشامو باز میکردم منتظر دیدن طلوع خورشید نبودم... چشم انتظار موندیم.... روزها گذشت... و هفته ها...کسی نیومد دنبالمون دستمونو بگیره ببره.دیریست که دلدار پیامی نفرستاد....صد نامه فرستادم و آن شاه سواران پیکی ندوانید و سواری نفرستاد. هر چند سالها هم بگذره همش دمی کوتاه و آنی بیش نیست . پاییز و زمستون و بهار هم اومد و رفت... ما هم خوش به حالمون نشد.دو باره کم کم همون آدم سنگین و ضمخت همیشگی دارم میشم.خلاصه ما موندیم و دلتنگی و غربت.... و باری که اسمونها نتونست تحمل کنه هنوز بر گرده ماست.یک سال دیگه گذشت و ما هنوز اسیر حصار تن و زندان دنیاییم. خدا رو چه دیدی . ماه رمضون باز نزدیکه...
دلبر که جان فرسود از او کام دلم نگشود از او
نومید نتوان بود از او باشد که دلداری کند
نوبتی هم که باشه ، شاید نوبت ما شده باشه دیگه...
(اینما تکونو یدرککم الموت ولو کنتم فی بروج مشیده)
خوب پروین خواهر زادم حلال زادست پولی که از من برا خرید دوچرخه می خواست جور شد یه جورایی . خدا رسوند از جایی که پیش بینی نمیشد.(اللهم ارزقنی من حیث احتسب و من حیث لا احتسب) این از دسته دوم بود. فردا میریزم به حسابش.زنگ زدم که بهش بگم و خوشحالش کنم. و شماره حسابشو بهم بده که جواب ندادن. گوشی پیششون نبود ظاهرا.ولی بالاخره خواهرم جواب دادم بهش گفتم. خود پروین کوچه بود در حالی بازی با دوچرخه پسر همسایه.خوب دایی بودن خرج داره دیگه. شارژ واحد 3 طبقه هشتم معادل 290000 تومان دریافت شد و نیز 80000 تومان پول تعویض تابلو. ولی پول تعمیر و باز سازی اسانسور نفر بر معادل 500000 تومان موند. ظاهرا مالک اون واحد قصد نداشت حالا حالاها پرداخت کنه که باهاش صحبت کردم و متعاقدش کردم که با توجه به رله ای و قدیمی بودن تابلو فرمان اسانسور و نیاز به باز سازی و تزیین کابین و تعویض سوییچهای فرمان و و تعویض سیم بوکسلها و ایمن سازی نیازه. و گفتم که از خیلی از واحدهایی که خودشون هم ساکن نیستند گرفتتیم . قبول کرد. و مقرر شد زودتر بدهد. یکی از واحدها که چند روز گذشته ژنو بود برای کنفرانس whoسازمان بهداشت جهانی،امروز برگشته. یکی دیگه طبقه سوم هم ده روزه نیست و فرانکفورته که شنبه بر میگرده.
واحد 3 طبقه نهم گیر داده پیله کرده به شستن نمای ساختمان. با توجه به چند مورد هزینه سنگینی که برا ساختمون داشتیم فعلا سعی میکنیم عقب بندازیم.هر سال این موقع انجامش میدیم و و یه گروههای کوهنوردی با طنابای مخصوص از بالای برج آویزون میشن و می شورن.
خوب بقیه دیروزمون: بالاخره رمز وبلاگم درست شد .طبقه هشتم شارژ بهارشو نداده بود که به همراه شارژ تابستان یه چک نوشته به مبلغ 220 هزار تومان برای دو ماه بعد؟امان از بد حسابی و بدهکاری بودن با لحن طلبکاری!! ناهار قورمه سبزی از بیرون.عصری نصاب دور بین مدار بسته اومد. با هماهنگی که با طبقه دوم کرده بود صبح نیومد. کارای طبقه دوم رو با رضایت دو طرف انجام داد و تسویه نقدی صورت گرفته بود. اخر شب حدودا 9:30 که ساختمان تقریبا تعطیل بود و همه رفته بودن ،بقیه کارای تکمیل نصب دوربین رو در ورودی انجام داد و یه کابل کشید تا طبقه زیر زمین هم تصویر داشته باشیم. من خودم کنارش بودم و کمکش کردم.تا زود تر تکمیل بشه. و تصویر رو پایین هم تحویل داد.نصاب دور بین تدارک کارای عروسیشو انجام میده. مبلغ 1100000 هم ما بدهکاریم بهش که گفتم فردا بیاد بگیره. شب شام همبر گر درست کردم 11 و قبل از بازی نماز خوندم. کابل تلویزیونو یکسره کردم تا تصویر تلویزیون بهتر بشه که بهتر شد. فینالو بین اسپانیا و ایتالیا که خیلی هم تماشایی بود دیدم.4هیچ اسپانیا زد و خوب هم زد. ایتالیا دقایق اخر بخاطر مصدومیت یکی از بازیکناش 10 نفره بازی کرد چون هر سه تعویضشو انجام داده بود. و زورش به هیچ عنوان به اسپانیا نرسید.اواخر بازی خوابم برده بود فکر کنم حدود 1.صبح ساعت 6:30 بیدار شدم. یه نمه ورزش کردم. صبحونه چایی نون تافتون فریزری و پنیر پگاه. زود تر همیشه سر کار بودم.چند روزه می خواستم به پدرم زنگ بزنم و حالشو از خودش بپرسم. که نشد. دو سه ساعت نت بودم. یکی از دوستان توی محیط مجازی یه اشنایی مختصری پیدا کرده بودم . ساعت 9:30 شارژ طبقه 6 رو معادل 205000تومان گرفتم و رسید دادم. و ساعت 11:20 رفتم خرید کردم و مایحتاجمو گرفتم و میوه و خربزه و پیاز و گوجه و خیار و لیمو وماست و پنیر و گلاب بستنی و نسکافه وبیستکویت و ...
ساعت حدودا یک شارژ طبقه پنجم رو گرفتم معادل 240000 تومان. که هشتاد هزار تومان دیگه هم باید بابت تعویض و باز سازی تابلو بدهد.
واما ناهار مهمان یکی از دوستان بودیم که چند وقت پیش از حج برگشته بود. جوجیه کباب. جاتون خالی. با دلستر. تصویر همه دوربینا قطع شده بود.که بعد از ناهار باز بینی کردم و دیدم فیش تبدیل یکی از سیمای برق در اومده. بخاطر اینکه قفسه دستگاه دیوی ار رو جابجا کرده بودیم. درستش کردم.نماز ادا شد.که بعیده بالا برسه. تلویزیون 14 اینچ رنگی طبقه ششم که امانت جهت تست دوربینها پیش من بود به صاحبش بر گرداندم. و عصری قیمت مانیتور ال ای دی ال جی و سامسونگ از نوع 20 اینچ گرفتم که بالا بود. 260-270 هزار تومان متوسط و پایینش. گرونترش هم بود. ولی فردا پس فردا باید بخرم یکی. یه تلویزیون هم که من امانت به همسایه داده بودم تا استفاده کنه زنگ زدم تا اگه نیاز نداره موقت بده استفاده کنیم برای همین دوربینها. که رفتم دیدم بله ای دل غافل زده پدر صاحبشو در اورده.ظاهرا سوخته بود و خودشهم باز کرده بود و بدترش کرده . خلاصش بطور کامل از خدمت برادرا و خواهرا مرخص شده بود.یه تلویزون دیگه هم داشت که میگفت اینو به جاش ببر. مال زمان مظفر الدین شاه بود به نظرم. به درد نمی خورد.
خواهرم زنگ زد باهاش صحبت کردم و احوال پرسی و همچنین با مادرم صحبت کردم. بعدش دوباره خواهر زادم زنگ زد گفت باید 50000هزار تومان تا همین پس فردا باید بریزم تو حسابش.چون می خواد دوچرخه بخره .وگفت هیچ راهی نداره. هی بگو قسط دارم بد بختی دارم ولی افاقه نکرد. اگه ان شالله یکی از معامله اپارتمانا رو به سر انجام بریزم حتما پولو بهش میدم تا دوچرخشو بگیره.چاره ای نیست از هزینه های دایی بودنه دیگه.و حالش خوب بود. نشد با خودش صحبت کنم. باید یه نیم ساعت دیگه زنگ بزنم. الان ساعت یک ربع به 7 عصره .
پدرم فتقشو عمل کرده بود و برادرم پیشش بود. توی بیمارستان زنگ زدم با برادرم صحبت کردم. عمل شده بود .الان ساعت یک ربع به 7 عصره .من برم اخبار ورزشیو ببینم.
اخبارو دیدم و برگشتم. زنگ زدم پدرم نمیتونست صحبت کنه. یه نمه تب و لرز داشت ظاهرا که نگران شدم. برادرم پیشش بود .گفت طبیعیه بعد از عمل.وپرستارا هستن. فردا مرخص میشه. حالا شب هم زنگ میزنم.